فیلم سینمایی تحسین شده «رنگ خدا» روی آنتن شبکه آیفیلم میرود. به همین بهانه یادداشتی درباره این فیلم نوشتهایم که در پی میآید.
فیلم «رنگ خدا» ساخته مجید مجیدی از آن دست آثاری است که در مرز میان زمین و آسمان حرکت میکند؛ فیلمی که در ظاهر درباره کودکی نابینا و رابطهاش با پدرش است، اما در عمق خود، گفتوگویی طولانی میان انسان و خداوند را روایت میکند. اثری که نه با کلام، بلکه با حس، با طبیعت و با سکوت حرف میزند. «رنگ خدا» فیلمی درباره ایمان است، درباره دیدنِ نادیدنیها؛ درباره نوری که فقط در تاریکی معنا پیدا میکند.
مجیدی در این فیلم، قصهای ساده را با چنان مهارتی روایت میکند که به تجربهای شاعرانه و عرفانی بدل میشود. داستان از جایی آغاز میشود که محمد، کودک نابینایی که در مدرسهای مخصوص کودکان روشندل درس میخواند، برای تعطیلات به روستای پدری بازمیگردد. او دنیای خود را از طریق صدا، لمس، بو و نسیم میفهمد. درختان را با دست میشناسد، صدای پرندگان را معنا میکند و در هر ذره طبیعت، نشانی از خدا مییابد. در مقابل، پدرش هاشم، مردی است که میان ایمان و تردید سرگردان است؛ انسانی خسته، اما هنوز امیدوار به روزنهای از روشنایی. او سالهاست که همسرش را از دست داده و حالا زیر بار فقر و قضاوت دیگران، به دنبال ازدواجی تازه است تا شاید باری از دوش خود بردارد، اما در این تلاش زمینی برای رهایی، پیوند روحیاش با پسر و مادر پیرش گسسته میشود.
هاشم از پسرش شرم دارد؛ از اینکه نابیناست، از اینکه حضورش در جامعه روستایی یادآور ناتوانی و فقر اوست. او محمد را به کارگاه نجاری میفرستد، شاید برای اینکه از خودش و نگاه مردم پنهانش کند، اما در واقع، در حال تبعید نور از زندگی خویش است. این تصمیم، نقطه گسست فیلم است؛ جایی که مخاطب درمییابد میان جهان پدر و پسر، فاصلهای عمیق افتاده است: یکی در جستوجوی مال و منزلت است، دیگری در پی لمس خداوند.
فیلم با مرگ مادرِ هاشم، وارد فاز تازهای از تنهایی میشود. مادربزرگی که تنها صدای مهربان خانه و تنها نقطه اتکاء عاطفی محمد بوده، میمیرد و روستا در سکوتی سنگین فرو میرود. هاشم در به سرانجام رساندن ازدواج جدیدش شکست میخورد و همه آنچه میخواست، از هم فرو میپاشد. حالا فقط محمد مانده، که حضورش همچون نوری خاموش، بار دیگر وجدان پدر را بیدار میکند. صحنه پایانی فیلم – سقوط پدر و پسر در رودخانه و تلاش هاشم برای نجات محمد – استعارهای است از رستگاری انسان در دل رنج. مجیدی در پایان، ما را با تصویری میخکوبکننده تنها میگذارد: دستهای پدر که در آب فرو رفته و انگشتان محمد که آرام بر دستان پدر مینشیند، گویی نوری از اعماق آب میتابد. این همان لحظه دیدار است؛ لحظهای که کورترین چشمها، بیناترین میشوند.
«رنگ خدا» فیلمی است درباره دیدن. اما دیدنی که فراتر از حس بینایی است. محمد، برخلاف پدرش، جهان را نه با چشم، که با دل درک میکند. او وقتی صدای جویبار را میشنود، از خدا میپرسد چرا مرا نابینا آفریدی؟ اما بلافاصله در صدای پرندگان و وزش نسیم، پاسخ را مییابد. در جهان محمد، خدا در همهچیز جاری است؛ در برگ، در خاک، در صدای باران، در بوی چوب خیس. این ایمان کودکانه، همان چیزی است که پدرش از دست داده است. هاشم نمادی از انسانی است که به دلیل تلخی زندگی، دل از نور بریده، در حالی که پسرش در همان تاریکی، نور را میبیند.
مجیدی در روایت این تضاد، از زبان تصویر بهره میبرد، نه دیالوگ. فیلم پر از سکوت است، اما سکوتی سرشار از معنا. صدای طبیعت جای موسیقی متن را میگیرد و هر فریم، به تابلویی از حس و ایمان تبدیل میشود. فیلمبرداری درخشان محمد داوودی، یکی از ارکان اصلی اثر است؛ نماهای بلند از دشت، جنگل، رودخانه و کوه، نه صرفاً برای زیبایی بصری، بلکه برای معنا بخشی به حضور خدا در طبیعت طراحی شدهاند. رنگها نیز در فیلم نقش کلیدی دارند: سبزِ زنده جنگل در برابر خاکستریِ خانه پدر، رنگ آبی آسمان در برابر تیرگی چهره هاشم. همهچیز در خدمت استعاره عنوان فیلم است؛ رنگ خدا همان نوری است که در چشمان بسته محمد جریان دارد.
بازی بازیگران، بهویژه محسن رمضانی (در نقش محمد) و حسین محجوب (در نقش پدر)، درخشان و بهیادماندنی است. محجوب با چهرهای خسته و صدایی گرفته، مردی را تصویر میکند که میان ایمان و ناامیدی معلق است. در چشمان او، دردی عمیق نهفته است که با هیچ سخنی بیان نمیشود. در مقابل، کودک نابینا با معصومیتی بینظیر، نقشی را ایفا میکند که در تاریخ سینمای ایران ماندگار شد.
اما شاید مهمترین دستاورد مجیدی در این فیلم، پیوند میان سینمای اجتماعی و سینمای معنوی باشد. او برخلاف بسیاری از فیلمسازان، از شعار و تصنع میگریزد. خدا در فیلم او، در میان طبیعت است، در تماس دستها و در صدای زندگی. این نوع نگاه، فیلم را از محدوده جغرافیایی ایران فراتر میبرد. به همین دلیل است که «رنگ خدا» در اکران محدود خود در آمریکا، با نمایش در حدود سی سالن، بیش از دو میلیون دلار فروش داشت؛ رقمی که برای فیلمی خاورمیانهای در دهه نود میلادی بیسابقه بود. منتقدان غربی، فیلم را ستایش کردند و آن را در کنار آثار کارگردانانی چون کوروساوا و تارکوفسکی قرار دادند؛ چرا که در سادگی رواییاش، مفاهیمی جهانی از ایمان، رستگاری و عشق پنهان است.
«رنگ خدا» در زمان خود، نه تنها یکی از شاخصترین فیلمهای سینمای ایران شد، بلکه تصویری تازه از سینمای ایرانی در جهان ارائه داد. در دورانی که اغلب فیلمها بر فقر، خشونت یا سیاست تمرکز داشتند، مجیدی با دوربینش به سمت اندیشه، ذهنیت و درون انسان رفت. او نشان داد که معنویت میتواند از دل واقعیتهای سخت اجتماعی برخیزد. این فیلم به نوعی ادامه مسیر فیلم قبلی او، «بچههای آسمان» است؛ اما در سطحی عمیقتر و دروننگرتر. اگر در آن فیلم، کفش نمادی از محبت میان خواهر و برادر بود، در «رنگ خدا»، آب و نور، نماد پیوند دوباره پدر و پسر و آشتی انسان با خالق خویش است.
در نهایت، «رنگ خدا» بیش از آنکه اثری درباره نابینایی باشد، فیلمی درباره دیدن است. درباره اینکه چطور میشود جهان را با دلی بینا دید، حتی وقتی چشمها بستهاند. فیلم یادآور این حقیقت است که گاه باید از روشنایی چشم گذشت تا به روشنایی دل رسید. در جهان خسته و مادی امروز، شاید پیام مجیدی بیش از هر زمان دیگری معنا داشته باشد: خدا را میتوان در رنگها دید، در صداها، در طبیعت و در انسان. «رنگ خدا» فیلمی است که بینندهاش را نه با حادثه، که با حس و ایمان همراه میکند و در نهایت، آرام آرام در دل مخاطب رسوب میکند؛ مثل نوری که در تاریکیِ چشمان محمد، جاودانه میدرخشد.
(به قلم سیاوش میرزایی برای وبسایت آیفیلم)
بیشتر بخوانید:
بازخوانی یک اثر کلاسیک تلویزیونی